هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

مارمولک

تا حالا ب راه رفتن مارمولک دقت کردین؟؟؟


دوقدم میره وایمیسه....

باز چهار قدم میره وایمیسه...

دوباره یکم میره وایمیسه...


 همش فک میکنه ی چیزی جا گذاشته...

روانی شکاک



مسولیت تمام امتحان ها



داعش مسولیت تمام امتحان های منو به عهده گرفت

همزادپنداری

به نام خدا

 

ادم گاهی با شخصیتهای مشهور ومقبول ،احساس همزادپنداری میکنه

حس میکنه در رفتاروگفتارو نوع زندگیش خیلی شبیه اون شخصیت باشه.واسه همین خوشحال میشه که شهرت یامقبولیت اون شخصیت رو حداقل در افکارش برای خودش قائل باشه.

 

شاید بخاطر اینه که حس میکنه اوهم یکقهرمان مشهور میتونسته باشه اما  روزگار نزاشته.

 

اون شخصیت که من باهاش احساس همزادپنداری می کنم

 

براتون مهمه که بدونید؟

 

مهم هم نباشه من میگم

حداقلش اینه که بدونید اگر اون شخصیتو دوست ندارید ،از نوشته های منم دست بکشید

 

آن شرلی

.احمقانه است بنظرتون؟


http://gharibetanha1.blogfa.com/

هنوز دختر خانه ام...

هنوز دختر این خانه ام و 137 روز مانده است تا من هم یکی شوم مثل مادرم...
نمیدانم میان دلتنگیی هایم برای این خانه، جایی برای حرف های بی منطق پدرم هم باقی می ماند؟ یعنی برای آنها هم دلم تنگ میشوم؟ یعنی با خودم میگویم کاش در آن خانه بودم حتا اگر حرفهای پدرم به مادرم بی منطق و زورگویانه باشد؟
اگر آدم اهل نوشتن نبودم یک روزی حتما تمام حرفهایی که در اتاق تنهایی با خودم مرور میکنم را بی پروا به پدرم میگفتم. میگفتم که فقط و فقط ادعایش می شود. میگفتم که گاهی به خودت نگاه کن این همه توقع و انتظار را در مقابل کدام عملت از مادرم میخواهی؟ منت کدام دلخوشی را در این سالها بر سرش میکوفی؟
همیشه وقتی دلم از پدرم پر میشود یاد متن وصیت نامه یک شهیدی می افتم که از مادرش عذر خواهی کرده بود که میخواهد به جنگ برود. بعد از آن برای خواهر و برادرهایش تک تک متن هایی جداگانه نوشته بود و از آنها خواسته بود هوای مادرشان را داشته باشند. آخرهای وصیتش برای پدرش هم متنی نوشته بود و از او خواسته بود دیگر مادرش را اذیت نکند. که بس است انقدر زور می گوید.(عکس وصیت نامه را حتما میگذارم الان در دسترسم نیست) 
.
.
.
.
بیخیال این حرفها. من امروز از نقطه 137- روز روی محور شروع زندگی حرف میزنم.
هنوز آنقدر درگیر امتحان هایم هستم که وقت به فکر کردن به 31 اردیبهشت برایم باقی نمی ماند. اما امروز به دوست هایم خبر دادم که زمان عروسی مشخص شده است که از الان بگویم که هیچ بهانه ای برای نیامدنتان قبول نیست.
داستان دوباره، تکراری و حوصله سربر میان پدر و مادرنگذاشت من خاطره امتحان امروز را تعریف کنم. که ساعت 8 صبح سر امتحان، سراغی از برگه و استاد نبود. که استاد جواب تلفن را هم نمیداد که ما مجبور شدیم منتظر و منتظر بمانیم که این انتظار هم در نهایت بی نتیجه ماند و  با یک ساعت و نیم تاخیر به سوال هایی جواب دادیم که معلوم نبود چه کسی در عرض دو ثانیه طراحی کرده است.

نمیدانم چرا انقدر خودمم را برای طولانی شدن مطالب شماتت میکنم. گاهی یادم میرود که دارم برای خودم می نویسم و اصلا نمیخواهم کسی آن را بخواند....


http://roozneveshtaieman.blogfa.com/

آمدم

انگار فقط باید زمان امتحانا باشد تا من به تصمیم چندین ماهه خود برای زدن یک وبلاگ جواب مثبت بدهم و ساعت10 شب بعد از چندین سال دوباره سراغ بلگفا را بگیرم. حرف هایی در وجود رسوب کرده است که می خواهم یک روزی همه آن ها را فاش کنم. اما احساس می کنم آنقدر پنهانی و رازدارانه است که بازهم جراتش را پیدا نخواهم کرد.
از اول میخواستم وبلاگی بزنم تا آن قسمت های پنهان را فاش کنم...برای کی...؟ نمیدانم. اما نشد... نتواستم..احساس کردم نکند در این دنیای بی سر و ته مجازی کسی من را شناسایی کند و از چیزهایی که همیشه در اوج ناراحتی می گفتم:« نپرس،نمیتونم بگم» باخبر شود.
اما وقتی بعد از دو هفته گشتن شنبه 12 دی ماه94 توانستیم قرار داد سالن را برای عروسیمان ببندیم، گفتم وبلاگی میزنم و در آن شمارش معکوس روزهایم را تا 31 اردیبهش ثبت می کنم.

 من امروز از نقطه 138- روز روی محور شروع زندگی مشترک حرف میزنم.


http://roozneveshtaieman.blogfa.com/