هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

صلح حیوانات قصه کودک

صلح حیوانات قصه کودک

 

 

مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و  مرغ و خروسی شکار کند .

رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید . 

 

روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم .

روباه گفت : مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند .

خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد

روباه پرسید : به کجا نگاه می کنی ؟

خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد . نمی دانم سگ است یا گرگ ! 

روباه گفت : با این نشانی ها که تو می دهی ، سگ بزرگی به اینجا می آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم .

خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟

روباه گفت : می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد . !  و بعد پا به فرار گذاشت .

و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد . 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد