ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
صلح حیوانات قصه کودک |
|
مزرعه بزرگی در کنار جنگل قرار داشت . این مزرعه پر از مرغ و خروس بود . یک روز روباهی گرسنه تصمیم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و مرغ و خروسی شکار کند . رفت ورفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید . مرغها با دیدن روباه فرار کردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید . |
|
|
روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنیدم برای همین نزدیکتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟ خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می کنم . روباه گفت : مگر نشنیده ای که سلطان حیوانات دستور داده که از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند . خروس گردنش را دراز کرد و به دور نگاه کرد روباه پرسید : به کجا نگاه می کنی ؟ خروس گفت : از دور حیوانی به این سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد . نمی دانم سگ است یا گرگ ! روباه گفت : با این نشانی ها که تو می دهی ، سگ بزرگی به اینجا می آید و من باید هر چه زودتر از اینجا بروم . |
خروس گفت : مگر تو نگفتی که سلطان حیوانات دستور داده که حیوانات همدیگر را اذیت نکنند ، پس چرا ناراحتی ؟ روباه گفت : می ترسم که این سگه دستور را نشنیده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت . و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد . |