هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

هفتیک::7ik.ir سرگرمی .تفریحی

اخبار،تفریحی،سرگرمی،عکس،خنده دار،عاشقانه،بیوگرافی،اطلاعات عمومی،همسرداری،آموزشی،آشپزی،

سه ماهی

سه ماهی 

سه ماهیدر آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند . ماهی سبز ،  زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، کودن و کم عقل بود .

یک روز دو ماهیگیر از کنار آبگیر عبور کردند و قرار گذاشتند که تور خود را بیاورند تا ماهیها را بگیرند .

 سه ماهی حرفهای ماهیگیران را شنیدند .

ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون اینکه وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد ، فرار کرد .

    

 

فردا ماهیگیران رسیدند و راه آبگیر را بستند .

 ماهی نارنجی که تازه متوجه خطر شد ، پیش خودش گفت ، اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد .

یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد ، و ماهی از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد .

 

ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرد ، آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد

 


این متن برداشت آزادی  از قصه های کلیله و دمنه است

روباه و کلاغ

روباه و کلاغ 


یکی بود یکی نبود . در یک روز آفتابی آقا کلاغه یک قالب پنیر دید ، زود اومد و اونو با نوکش برداشت ،پرواز کرد و روی درختی نشست تا آسوده ، پنیرشو بخوره .

    

 

روباه که مواظب کلاغ بود ، پیش خودش فکر کرد کاری کند تا قالب پنیررا بدست بیاورد .

روباه نزدیک درختی که آقاکلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعریف از آقا کلاغه کرد : ”  به به چه بال و پر زیبا و خوش رنگی داری ، پر و بال سیاه رنگ تو در دنیا بی نظیر است . عجب سر و دم قشنگی داری و چه پاهای زیبائی داری ،‌ حیف که صدایت خوب نیست  اگر صدای قشنگی داشتی از همه پرندگان بهتر بودی  .

 

 

کلاغه که با تعریفهای روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار کنه تا روباه بفهمد که صدای قشنگی داره  ، ولی پنیر از منقـارش می افتـد و آقـا روبـاه اونو برمی داره  و فـرار می کنه .

کلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولی دیگر سودی نداشت .

 

خوب بچه های عزیز من چه نتیجه ای از این داستان گرفتید . باید مواظب باشید ، اگر کسی تعریف زیاد وبیجا از چیزی یا کسی می کنه ، حتمأ منظوری داره . امیدوارم که شما هیچ وقت گول نخورید . 

 

 

 

زاغکـی قـالب پنیـری دیـد                 به دهان بر گرفت و زود پرید

بر درختی نشست در راهی              که از آن می گـذشت روباهـی

روبه پر فریـب وحیلت ساز                رفـت پـای درخـت کـرد آواز

گـفت بـه بـه چقـدر زیبائی                چـه سـری چه دمی عجب پائی

پرو بالت سیاه رنگ و قشنگ             نیست بـالاتر از سیـاهـی رنگ

گرخوش آواز بودی و خوش خوان         نبودی بهتر از تو در مرغان

زاغ می خواسـت قارقار کند               تـا کـه آوازش آشـکـار کنـد

طعمه افتاد چون دهان بگشود            روبهک جست و طعمه را بربود

 

 

لوکوموتیو

لوکوموتیو  



 

 

 

روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد.

 

 

 

 

 

پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود، دید. او پیش دوستانش، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد 

 

 

 

 

 

 

 

خرگوش گفت: ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد. آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آنرا هل دادند، اما صخره هیچ تکانی نخورد.

 

 

 

 

 

 

 

روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است.

موش گفت: آخه وقتی نمانده است.

پرنده دریایی گفت: من می روم و لوکوموتیو را می آورم.

 

 

 

 

 

 

مرغ دریایی به لوکوموتیو گفت: ما به کمک نیاز داریم. سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده است و قطار سریع السیر هم بزودی می رسد.

 

 

 

 

 

لوکوموتیو سوتی کشید و دوستانش را صدا کرد، تا دور هم جمع شوند. او از همه بزرگتر و قویتر بود ولی نمی توانست تند حرکت کند. او ماجرا را برای دوستانش  تعریف کرد و گفت: شما جلوتر بروید، من هم دنبال شما خواهم آمد.

 

 

 

 

 

 

لوکوموتیوها با شتاب براه افتادند، اما قطار تندرو هم نزدیکتر و نزدیکتر می شد.

دو تا از آنها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ تکان نخورد

 

 

 

دو لوکوموتیو دیگر هم از راه رسیدند و با هم سنگ را هل دادند. سنگ بزرگ تکانی خورد ولی از روی ریل کنار نرفت.

قطار تندرو نزدیکتر شده بود.

موش گفت: آنها نمی توانند اینکار را انجام دهند.

 

 

 

 

 

لوکوموتیو بزرگ از راه رسید او سوت می کشید و با تمام قدرت چهار لوکوموتیو را هل می داد و آنها هم صخره ی سنگی را هل می دادند.

سنگ اول تکانی خورد و بعد چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار افتاد.

 

 

 

 

 

قطار تندرو از راه رسید. لوکوموتیوها و حیوانات با شتاب به کنار رفتند و منتظر ماندند تا ترن تندرو بگذرد.

 

 

 

 

 

 

 

قطار تندرو از راه رسید و همانطور که عبور می کرد سوت  کشید و گفت: متشککککرررررررممممممممم